ادیسون به خانه بازگشت،یادداشتی به مادرش داد.گفت:این را معلم داد.گفت تنها مادرت بخواند.مادر درحالی که اشک در چشمانش جمع شده بود برای کودکش خواند:فرزند شما یک نابغه است و این مکتب برای او کوچک است؛آموزش او را خود بر عهده بگیر.
سالها گذشت.مادرش از دنیا رفته بود.روزی ادیسون که اکنون بزرگترین مخترع قرن بود در کنج خانه خاطراتش را مرور می کرد؛ورقی را در میان شکاف دیوار یافت،آنرا در آورد و خواند.نوشته بود:کودک شما کور ذهن است.از فردا او را به مکتب راه نمی دهیم.
ادیسون ساعت ها گریست و در خاطراتش نوشت:ادیسون کودک کور ذهنی بود که توسط یک مادرقهرمان به نابغه قرن تبدیل شد.
اسکندر مقدونی پادشاه بزرگ یونان، پس از تسخیر کشور های بسیار، در حال بازگشت به وطن خود بود.در بین راه بیمار شد و به مدت چند ماه بستری گردید.او با نزدیک شدن مرگ دریافت که چقدر پیروزی هایش،سپاه بزرگش، شمشیر تیزش و همه ثروتش بی فایده بوده است.او فرماندهان ارتش را فراخواند و گفت:من این دنیا را به زودی ترک خواهم کرد.اما سه خواسته دارم.لطفا، خواسته هایم را حتما انجام دهید.
ادامه مطلب ...