چهره ها

گذری بر زندگانی مشاهیر و بزرگان ایران و جهان

چهره ها

گذری بر زندگانی مشاهیر و بزرگان ایران و جهان

حقیقتی جالب از زندگی انیشتین

او سعی میکرد زندگی را تا حد ممکن ساده کند تا وقت بیشتری برای کارهایش داشته باشد.او موهایش را بلند میگذاشت بنابر این مجبور نبود به آرایشگاه بود و همچنین احساس میکرد جوراب غیر ضروری است.

دعای مادر

 از ابوسعید ابوالخیر پرسیدند این حسن شهرت را از کجا آوردی؟

ادامه مطلب ...

یک داستان کاملا واقعی

در یک دهکده کوچک نزدیک نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می کردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی ساعتهای طولانی در روز، به هر کار سختی که در آن حوالی پیدا می شد تن می داد.

در همان وضعیت اسفباک آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می کردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند که پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.
یک شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سکه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای کار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می کرد تا در آکادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری که تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می کرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.
آن ها در صبح روز یک شنبه در یک کلیسا سکه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناک جنوب رفت و برای چهار سال به طور شبانه روزی کار کرد تا برادرش را که در آکادمی تحصیل می کرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت کند.

نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اکثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

وقتی هنرمند جوان به دهکده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به کانون خانواده پس از چهار سال یک ضیافت شام برپا کردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یک نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی که او را حمایت مالی کرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف کرد و چنین گفت:آلبرت، برادر بزرگوارم!


حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت می کنم. تمام سرها به انتهای میز که آلبرت نشسته بود برگشت. اشک از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:نه!

از جا برخاست و در حالی که اشک هایش را پاک می کرد به انتهای میز و به چهره هایی که دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت:نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال کار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شکسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می کنم، به طوری که حتی نمی توانم یک لیوان را در دستم نگه دارم.من نمی توانم با مداد یا قلم مو کار کنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده. 

بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اکنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمکاری ها و آبرنگ ها و کنده کاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری می شود.


یک روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی که برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را که به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر کشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری کرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهکار کردند و کار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا کننده" نامیدند.

نقاشی دستان دعا کننده اثر آلبرشت دورر         

 


گاندی که بود؟



نام گاندی بارها به گوشتان خورده است اما شاید به خوبی ندانید که او که بود و چه کرد.

مهانداس کارامچاند گاندی رهبر سیاسی و معنوی هندی ها بود که ملت هند را در راه آزادی از استعمار امپراتوری برتانیا رهبری کرد.از زمانی که وی مسئولیت رهبری نبرد برای آزادی و کنگره ملی هند را به عهده گرفت,به عنوان نمادی ملی شناخته شد و میلیون ها نفر از مردم او را با لقب مهاتما یا روح بزرگ یاد می کردند و هنوز هم او را با نام مهاتما گاندی می شناسند هرچند که او از القاب افتخار آمیز بیزار بود.بسیاری او را به عنوان یکی از بزرگترین رهبران تاریخ تلقی میکنند.مردم هند از او با عنوان پدر ملت یا باپو(در زبان هندی به معنای پدر)یاد میکنند.

گاندی همیشه میگفت که اصول او ساده هستند و از باورهای سنتی هندو به نام های ساتیا(حقیقت) و آهمیسا(ضد خشونت) گرفته شده ان. او می گفت:((من چیز جدیدی ندارم که به شما یاد بدهم,حقیقت و ضد خشونت بودن هم سن کوه ها هستند.)).او در طول زندگی اش استفاده از هر نوع ترور و خشونت را برای رسیدن به مقاصد رد می کند.گاندی مجدانه بر این باور پافشاری میکرد که فردی که به جامعه خدمت میکند باید زندگی ساده ای داشته باشد.او حتی هدایایی را که به خاطر خدماتش به جامعه به وی اهدا شده بود,پس فرستاد.گاندی معتقد بود چنان که هندو ها لباسهای خود را خودشان با چرخ نخ ریسی بدوزند بهتر از اینست که از پارچه فاستونی انگلیسی باشد و با این کار ضربه اقتصادی سنگینی بر پیکره استعمارگران انگلیسی وارد خواهد آمد.

گاندی بالاخره  در سال 1947 توانست استقلال هند را از بریتانیا بگیرد و دست امپراتوری بریتانیا را از هند کوتاه کند.

گاندی چندین بار هدف سوء قصد قرار گرفت که آخرین مورد آن موفق بود.خبر مرگ گاندی دنیا را متعجب و متاثر کرد.آسیا مرگ کسی را که منادی استقلال آسیا بود باور نمی کردند.برنارد شاو در تجلیلی کوتاه از گاندی نوشت:((قتل او نشان می دهد که خوب بودن چقدر خطرناک است.)).